میدونم که کسی به اینجا سر نمیزنه
خودم هم سالها بود که نیومده بودم
مثل یک کلبه خاک گرفته است اینجا
کلبهای که کلی خاطره را تو خودش نگه داشته
نمیدونم چی بگم، همون موقع که مینوشتم هم چندتایی مخاطب بیشتر نداشت اینجا
از اونا هم دیگه کسی نمونده
حالا میتونم بیام اینجا فریاد بزنم
صدام بپیچه، خدا رو صدا بزنم
و گریه کنم برای روزهای از دست رفته
کاش یکی اینجا بود که صدامو بشنوه
و من مُردم
برای آخرین بار
چند روزی از مُردنم گذشته
بدنم هنوز داغ است
و روحم سرگردان
بر بلندای این شهر
تهران لعنتی
جنازهام را از کف خیابان جمع کنید
مبادا دامنی به خون آغشته شود
«از پشت شیشهها به خیابان نظر کنید
خون را به سنگفرش ببینید»
این خون من است
جاری در رگان شهر
من مردهام
همچون گوسفندی
که عزا و عروسی برایش فرقی ندارد
کوچه رو چراغون میکنم
آیینه بندون میکنم
اگه بگی میخوای بیای
یه شهرو مهمون میکنم
خاک کف پای تورو
جلوهی چشمون میکنم
شهرو واسه اومدنت
نیمهی شعبون میکنم
من همسفر شراب از فرش به عرش
بیخود شده و خراب از فرش به عرش
یک جلوه نمودی و دلم پر بگشود
در حسرت آفتاب از فرش به عرش
از بس که پشت پنجره تنها نشستهام
از بس که بی حضور تو در خود شکستهام
از بس که آه میکشم از دوریت به دل
از عشق تشنهتر شدم، از درد خستهام
بازآ ببین چگونه بدون تو با غمت
دل بر تو بستهام، ز جهان دل گسستهام
بی ماه روی تو شب من کی سحر شود؟
کی سر شود شبی که بر آن دل نبستهام؟
فزون گردد اگر هر لحظه دردم
اگر غم آیدم هر آن و هر دم
من از راهی که رفتم برنگردم
دلم بی تو پریشان است و مجنون
دلم پیش تو بود و گم شد اکنون
کجا باید به دنبالش بگردم؟
بدون تو دلم کارش تمام است
نیایی تو اگر، شب ناتمام است
بیا آتش بزن بر جان سردم
تمام این شب تاریک و منفور
میان کوچههای سرد و بینور
برآید تا سپیده، گریه کردم
دلم را قتل و غارت کردهای تو
به شهر دل اقامت کردهای تو
به دنبالت دلت را درنوردم
وقتی که می روی
آهسته تر برو
شاید کسی عبور تو را می کند نگاه
از پشت پنجره
دزدانه عاشقی
طعم عبور تلخ تو را
مزه می کند
آهسته تر برو
هر گام پای تو
سنگین و استوار
مانند ضربه ای است
بر پیکر نحیف دلی دردمند و زار
با تو مرام عشق
در خود شکستن است
در کوچه های شب
آرام و سر به زیر
تنها نشستن است
در خواب هر شبم
کابوس رفتن است
من ایستاده ام
پشت درخت کاج
تو دور می شوی
آرام و باوقار
ناگه به سمت تو
من می دوم ولی
هرگز نمی رسد
دستم به دست تو
اینک به دست توست
قلبی که خسته است
آهسته تر برو
قلبم شکسته است
چه فرقی می کند
بزرگترین شاعر دنیا باشی یا نباشی
وقتی شعرهایت را به پشیزی نمی خرند
بهتر است چشمهایت را ببندی
خودکارت را پشت گوشَت بگذاری
و فکر کنی
بزرگترین شاعر دنیا هستی
حتماً که نباید باشی
حالا که داری فکر می کنی
فکر کن
دبیرکل آینده سازمان ملل هستی
حالا چشمهایت را باز کن
کوفی عنان که از رو نرفت
شاید تو از رو بروی
من همچنان چشمهایم بسته است
و فکر می کنم بزرگترین شاعر دنیا هستم
هنوز از رو نرفته ام
صاحب این دفتر و دیوان تویی
آن که هم دل برد و هم ایمان تویی
جان نخواهم بی رُخَت ای جانِ جان
در تن من جان تویی، جانان تویی
عاشقم با تار و پود هستی ام
عشق را هم عهد و هم پیمان تویی
چشم مستت جام عشق و هستی است
ساقی بزم دل مستان تویی
در دلم جز درد عشقت هیچ نیست
درد این دل از تو و درمان تویی
می زند بر سر خیالت هر غروب
نور امید شبانگاهان تویی
چون برآید صبح، مهرت سر زند
نوگل باغ سحرگاهان تویی
خود تو دانی کیست مقصود دلم
گر نمی دانی بگویم کآن تویی
آن که می میرد ز عشقت روز و شب
می سپارد از غم تو جان، منم