شبی بود از شبای سرد پاییزی
شبی که برف میبارید
من آن شب در میان برفها بودم
من و یک آدم برفی
شبیه من ولی بیهوش
دو ابرو، چشم، بینی، گوش
دهانی بسته و خاموش
دو دست یخ زده از شدت سرما
دو پا در برف پابرجا
من آن شب در میان برفها بودم
من و آن آدم برفی
تو هم بودی همانجا، دورتر از ما
میان برفها آواز میخواندی
مرا دیدی و خندیدی
به من یا آدم برفی، نمیدانم
تو خندیدی، زمین خندید، حتی آسمان خندید
ولی آن آدم برفی
به جای خنده از روی خجالت آب میگردید
شبی بود آن شب پاییزی برفی
شبی که آسمان از فرط خوشحالی
به روی خاک تشنه برف میپاشید.