شب پاییزی

مجموعه اشعار

شب پاییزی

مجموعه اشعار

گفته بودم


چشمانم می سوخت

راه نفسم بند آمده بود

نه این که گاز اشک آور زده باشند

تو را در شلوغی جمعیت گم کرده بودم


لازم نبود دهانم را ببویند

از چشمانم پیدا بود

گفته بودم

دوستت دارم


خط شکسته


تو را که دید

تند تند ترسید

قلبم

که دست و پایش را گم کرده بود


تو را که دید

تند تند خندید

روحم

که غصه را باور کرده بود


چه نقاشی زیبایی شده بود

چشمان تو

در پس زمینه ی

خطهای شکسته ی دلم


گذرگاه


من اینجا ایستاده در گذرگاه

تو را از دور می بینم به ناگاه


دلم در شور و در غوغا می افتد

چو دیوانه که گردد خیره بر ماه


چنان مدهوش دیدار تو گشتم

که دانستم تویی آن یار دلخواه


تو با لبخند زیبایت گذشتی

من اما ایستادم در گذرگاه


عبور دلنشینت لحظه ای بود

پس از آن همدمم شد ماتم و آه


مرا چشمان تو گمراه کرده

نمی دانم پس از این راه و بیراه


دلم از دوری ات شد اشک ریزان

چنان شمعی که سوزد تا سحرگاه


فتادم از غمت در اشک و ماتم

بیا از دل ببر این درد جانکاه