مدتی است
که هیچ نشانه خوبی را
به فال نیک نمی گیرم
و هیچ نشانه بدی را
جدی نمی بینم
اما بعضی وقتها چاره ای نیست
مثل همین جنازه ای
که افتاده وسط اتوبان
و هر طور که حساب کنی
نمی تواند نشانه خوبی باشد
خوب که نگاه میکنم
می بینم
جنازه ای که وسط اتوبان افتاده
جنازه من است
ولی هر چه فکر می کنم
نمی فهمم
کسی که دارد این شعر را می نویسد
کیست؟
به دیدنم نمی آید
اما جایش را پیدا کرده ام
خودم به دیدنش می روم
یادم باشد
فردا صبح علی اطلوع
ریشهایم را بتراشم
دوش بگیرم
موهایم را مرتب کنم
ادکلن گران قیمتی را
که برای روز مبادا کنار گذاشته بودم
استفاده کنم
کفشهایم را برق بیندازم
کت و شلوار دامادی ام را بپوشم
و راه بیفتم بروم بالای پل
وسط اتوبان
اینجا میشود عزراییل را پیدا کرد
کافی است چشمانم را ببندم
و در یک لحظه رویایی
به پایین بپرم
آمبولانسی
که آژیرکشان نزدیک می شود
رهگذرانی مات و مبهوت
با نگاهی پرسشگر
و جنازه ای غرق خون
که تا چند ساعت دیگر
به سردخانه میرسد
جنازه ای وسط اتوبان،
زیر پل
و خون گرمی
که روی آسفالت جاری است
من که هنوز
ایستاده ام روی پل
و از این بالا خیره شده ام
به جنازه ای
که تا ده دقیقه قبل
پیش من بود
و حالا
دورش را خط سفید کشیده اند
جنازه ای
که متعلق به روح من است
من که مانده ام چه کنم
با جسمی بدون روح
این بار
چهلمین بار است
که عاشقت میشوم
ده بار
قبل از اینکه ببینمت
ده بار
تا زمانی که گفتی نه
و بیست بار
از زمانی که
تصمیم گرفتم
دیگر عاشقت نباشم
و تو فقط یک بار دانستی
که عاشقت شده ام
و همان یک بار را هم تحمل نکردی
این تعبیر فال من است
"که ای صوفی شراب آنگه شود صاف
که در شیشه برآرد اربعینی"