شب پاییزی

مجموعه اشعار

شب پاییزی

مجموعه اشعار

آهسته تر


وقتی که می روی
آهسته تر برو
شاید کسی عبور تو را می کند نگاه
 
از پشت پنجره
دزدانه عاشقی
طعم عبور تلخ تو را
مزه می کند
 
آهسته تر برو
هر گام پای تو
سنگین و استوار
مانند ضربه ای است
بر پیکر نحیف دلی دردمند و زار
 
با تو مرام عشق
در خود شکستن است
در کوچه های شب
آرام و سر به زیر
تنها نشستن است
 
در خواب هر شبم
کابوس رفتن است
من ایستاده ام
پشت درخت کاج
تو دور می شوی
آرام و باوقار
ناگه به سمت تو
من می دوم ولی
هرگز نمی رسد
دستم به دست تو
 
اینک به دست توست
قلبی که خسته است
آهسته تر برو
قلبم شکسته است

سازمان ملل


چه فرقی می کند
بزرگترین شاعر دنیا باشی یا نباشی
وقتی شعرهایت را به پشیزی نمی خرند
بهتر است چشمهایت را ببندی
خودکارت را پشت گوشَت بگذاری
و فکر کنی
بزرگترین شاعر دنیا هستی
حتماً که نباید باشی
 
حالا که داری فکر می کنی
فکر کن
دبیرکل آینده سازمان ملل هستی
حالا چشمهایت را باز کن
کوفی عنان که از رو نرفت
شاید تو از رو بروی
 
من همچنان چشمهایم بسته است
و فکر می کنم بزرگترین شاعر دنیا هستم
هنوز از رو نرفته ام
 


پ.ن : این شعر تا حدود زیادی وام گرفته شده از یکی از اشعار جلیل صفربیگی است
پ.ن : حسین پناهی در صفحه اول یکی از کتابهایش نوشته بود: "به کوفی عنان که از رو نمی رود"

صاحب دیوان


صاحب این دفتر و دیوان تویی

آن که هم دل برد و هم ایمان تویی


جان نخواهم بی رُخَت ای جانِ جان

در تن من جان تویی، جانان تویی


عاشقم با تار و پود هستی ام

عشق را هم عهد و هم پیمان تویی


چشم مستت جام عشق و هستی است

ساقی بزم دل مستان تویی


در دلم جز درد عشقت هیچ نیست

درد این دل از تو و درمان تویی


می زند بر سر خیالت هر غروب

نور امید شبانگاهان تویی


چون برآید صبح، مهرت سر زند

نوگل باغ سحرگاهان تویی


خود تو دانی کیست مقصود دلم

گر نمی دانی بگویم کآن تویی


آن که می میرد ز عشقت روز و شب

می سپارد از غم تو جان، منم


گور


من تیشه در دست
فرهادوار آمده بودم
کوه را بکنم
اما بهرام وار
گوری کندم برای دلم
تا سر و کله خسرو پیدا نشده
بهتر است
گورم را گم کنم
و بروم پی کارم

من نه فرهادم
نه بهرامم
نه خسرو
من منم
شاعری ناچیز
با قلبی کوچک
که تنها سرمایه ی من است

اینجا- توی قصه ها-
جایی برای من نیست

موازی


نسبت ما هر چه می خواهد باشد

مهم این است

        که من می خواهم به تو برسم

حتی اگر به ریاضیدانها بربخورد


اصلاً فرض کن

ما دو خط موازی هستیم

که هیچگاه به هم نمی رسیم

بدتر از این که نمی شود

می شود؟


گور پدر ریاضیات

من قول می دهم

طوری بشکنم

و مسیرم را عوض کنم

که همین حالا 

به هم برسیم


نگران نباش

ریاضیدانها آدمهای حساسی نیستند

زود فراموش می کنند


جهنم


اخراجمان کردند

                   از بهشت

و در را به رویمان بستند


من راه افتاده ام به سمت جهنم

و تو

   همچنان نشسته ای پشت در

   و گریه می کنی


باور کن

   اخراجمان ربطی به سیب نداشت

سیب فقط بهانه بود

خدا از ما خوشش نمی آمد


حالا هم تا دیر نشده

بیا با هم برویم به جهنم

چه فرقی می کند؟

اسمش را هم

             می گذاریم بهشت

بهشت جایی است که 

                    من و تو 

                             با هم باشیم