من از تنهایی و تردید میترسم
ردای عشق میپوشم
یکایک میکشم
نابخردان عاری از احساس را
هر جا که میبینم
مرا با کولهبار عشق میبینی
پر از اندوه تنهایی
همه درد است در چشمان بیرنگم
لجام عشق بر گردن
و اندوهی فراوان در دو چشمانم
از آن پیکار خونآلود میآیم
نمیپرسی ز احوال من شیدا و میترسم
ز من بگریزی و من بی خبر مانم
از این تردید میترسم
دوباره میکنم بر تن ردای عشق و میجنگم
همان نابخردان عاری از احساس اما
میکشندم اینک و
من بی تو میمیرم