شب پاییزی

مجموعه اشعار

شب پاییزی

مجموعه اشعار

موازی


نسبت ما هر چه می خواهد باشد

مهم این است

        که من می خواهم به تو برسم

حتی اگر به ریاضیدانها بربخورد


اصلاً فرض کن

ما دو خط موازی هستیم

که هیچگاه به هم نمی رسیم

بدتر از این که نمی شود

می شود؟


گور پدر ریاضیات

من قول می دهم

طوری بشکنم

و مسیرم را عوض کنم

که همین حالا 

به هم برسیم


نگران نباش

ریاضیدانها آدمهای حساسی نیستند

زود فراموش می کنند


جهنم


اخراجمان کردند

                   از بهشت

و در را به رویمان بستند


من راه افتاده ام به سمت جهنم

و تو

   همچنان نشسته ای پشت در

   و گریه می کنی


باور کن

   اخراجمان ربطی به سیب نداشت

سیب فقط بهانه بود

خدا از ما خوشش نمی آمد


حالا هم تا دیر نشده

بیا با هم برویم به جهنم

چه فرقی می کند؟

اسمش را هم

             می گذاریم بهشت

بهشت جایی است که 

                    من و تو 

                             با هم باشیم



گفته بودم


چشمانم می سوخت

راه نفسم بند آمده بود

نه این که گاز اشک آور زده باشند

تو را در شلوغی جمعیت گم کرده بودم


لازم نبود دهانم را ببویند

از چشمانم پیدا بود

گفته بودم

دوستت دارم


خط شکسته


تو را که دید

تند تند ترسید

قلبم

که دست و پایش را گم کرده بود


تو را که دید

تند تند خندید

روحم

که غصه را باور کرده بود


چه نقاشی زیبایی شده بود

چشمان تو

در پس زمینه ی

خطهای شکسته ی دلم


گذرگاه


من اینجا ایستاده در گذرگاه

تو را از دور می بینم به ناگاه


دلم در شور و در غوغا می افتد

چو دیوانه که گردد خیره بر ماه


چنان مدهوش دیدار تو گشتم

که دانستم تویی آن یار دلخواه


تو با لبخند زیبایت گذشتی

من اما ایستادم در گذرگاه


عبور دلنشینت لحظه ای بود

پس از آن همدمم شد ماتم و آه


مرا چشمان تو گمراه کرده

نمی دانم پس از این راه و بیراه


دلم از دوری ات شد اشک ریزان

چنان شمعی که سوزد تا سحرگاه


فتادم از غمت در اشک و ماتم

بیا از دل ببر این درد جانکاه


درخت ساعت


ساعتم را از دستم باز می کنم

تا گذر زمان را احساس نکنم

وقتی تو نیستی

چه معنی دارد

گذشتن زمان؟


قول می دهم

وقتی بیایی

ساعتم را توی باغچه بکارم

و با شعرهایم آبیاری اش کنم


درخت ساعتمان

میوه که بدهد

همه دنیا

ساعتشان را

به وقت باغچه ما

تنظیم خواهند کرد.


بزرگ


حالا آنقدر بزرگ شده ام

که وقتی از چیزی منع می شوم

مثل کودکیهایم

پایم را به زمین نکوبم

و با سر نروم 

توی شیشه پنجره


ای کاش می توانستم 

برگردم به کودکی

به قبل از بزرگ شدن

به قبل از گریه کردن


خدا


خدایا یادت هست؟

همین یک ماه پیش بود

پیش من نشسته بودی

دستانم را در دستت گرفتی

در چشمانم نگاه کردی

آنگاه مرد و مردانه به هم قول دادیم


حالا من به قولم عمل کرده ام

و تو خودت را به فراموشی زده ای

انگار نه انگار

که هیچوقت قولی داده باشی!


می فهمم

سرت خیلی شلوغ است

با این همه بنده

همین که کار و بارت را رها کردی

آمدی این پایین

دستانم را گرفتی 

و به من امیدواری دادی

کار بزرگی است

گیرم که فقط برای دلگرمی من بوده باشد

چه اهمیت دارد؟


می دانم

بعضی وقتها

از دست تو هم کاری ساخته نیست.



همه چی آرومه

همه چی آرومه، من ولی بیتابم

غصه ها خوابیدن، من ولی بیخوابم


من به تو دل بستم، تو به من خندیدی

از چشات معلومه که چه خوابی دیدی


دلمو سوزوندی، من چقدر خوشحالم

بی خیال دنیام، به خودم می بالم


غصه خوردن بی تو، واسه من مرسومه

تو ولی خوشحالی، همه چی آرومه


پیشم هستی حالا، انگاری باز خوابم

باز دارم خواب میبینم توی یک مردابم


باز دارم غرق میشم وسط اون مرداب

داد زدم آی کمک و پریدم از خواب


حالا هی به من بگو از چشات معلومه

گریه کردم آره همه چی آرومه


همه شعرام مال تو، تو فقط به من بخند

روی دنیای دلم، در چشماتو نبند


نشانه


مدتی است

که هیچ نشانه خوبی را

به فال نیک نمی گیرم

و هیچ نشانه بدی را

جدی نمی بینم

اما بعضی وقتها چاره ای نیست

مثل همین جنازه ای

که افتاده وسط اتوبان

و هر طور که حساب کنی

نمی تواند نشانه خوبی باشد


خوب که نگاه میکنم

می بینم 

جنازه ای که وسط اتوبان افتاده

جنازه من است 

ولی هر چه فکر می کنم 

نمی فهمم

کسی که دارد این شعر را می نویسد

کیست؟