منم و یک شب شعر
آسمانی ابری
و در این گوشه شب
دو ستاره کم سو
شهر خاموشه و سرد
همه مردم خوابند
مانده ام من اما
به غم تو پابند
گفته بودی پس از این
شام تاریک و حزین
می دمد صبح امید
می فروزد خورشید
ولی انگار این شب
شب پائیزی سرد
قصد پایانش نیست
این هوای ابری
که پر اندوهه و درد
قصد بارانش نیست
و نمی دانم من
تا سپیده , تا صبح
چند فرسخ راه است ؟
(دیماه 81)
خواب بودم من
در شبی طولانی
در شبی سرد و مصیبت زده و بارانی
خواب می دیدم
خوابهایی تاریک
خوابهایی پُرِ تنهایی و سرگردانی
با تنی سرد در این خواب عمیق
مانده بودم بسیار
بین رویای پریشانی من
ناگهان معجزه آمد انگار
ناگهان هر چه قفس بود شکست
هر چه زنجیر گسست
رودها جاری شد
ماه نورانی شد
روی زیبای تو در آینه آب افتاد
خواب سنگین زمستانی من
با نگاه غزل آلود و تماشایی تو
ناگهان در هم ریخت
گل امید شکفت
کوه غم کم کم ریخت
لحن زیبای غزلخوانی تو
روح وحشت زده و زار مرا
روح سرگشته بیمار مرا درمان کرد
آنچه از عشق تو در دل دارم
از تو که پنهان نیست
از خدا هم نتوان پنهان کرد.
(دی 86)
یک شب پر از ترانه
رفتم قمارخانه
مخمور بودم از عشق
سرمست، بی بهانه
تو با هزار حیله
یک سو نشسته بودی
در سوی دیگرت من
بر زیر لب سرودی
در یک قمار سنگین
پیکار ما شد آغاز
با یک نگاه طناز
من را ز من ربودی
دار و ندار من رفت
حتی دلم ز کف رفت
بعد از قمار آن شب
رفتم به بستر تب
در جستجوی چاره
برخواستم دوباره
رفتم قمارخانه
این بار بی ترانه
بر لب نوای اندوه
اندوه عاشقانه
اما تو رفته بودی
حالا هزار سال است
من یک قماربازم
هی دل ز نو بسازم
بر این و آن ببازم
دل پاره پاره گشته
هر پارهاش به دستی
هر چند زار و خسته
هرچند دل شکسته
یک پاره مانده از آن
آماده تا بمیرد
در پیش چشم مستی
(اسفند 86)
با خودم میگفتم
که تو را باید کشت
یا تو را باید از این کوه به پایین انداخت
تا فراموش شود عشق که در دل دارم
بلکه آزاد شوم از غم هجران و فراق
تو ولی زیرک و عاقل بودی
همچنان که از غم یاران فارغ
از دم تیر گریزان بودی
لاجرم با دل خود می گفتم
عشق را باید کشت
عشق را باید از این کوه به پایین انداخت
تا بمیری در دل
تا فراموش شوی
لیک سعی من و دل باطل بود
خانه عشق میان دل بود
خنجر خشم فرود آوردم
در میان دل خود
تا فرود آید از این کوه، غمت
تا که بیرون رود از دل، عشقت
تا رود در پی آب و گل خود
خانه عشق تو چون ویران شد
دل پر از خون غم عشق تو شد
خنجر خون آلود همچنان در مشتم
چون به خویش آمده بودم دیدم
من در این جنگ خودم را کشتم
(فروردین 86)
من از تنهایی و تردید میترسم
ردای عشق میپوشم
یکایک میکشم
نابخردان عاری از احساس را
هر جا که میبینم
مرا با کولهبار عشق میبینی
پر از اندوه تنهایی
همه درد است در چشمان بیرنگم
لجام عشق بر گردن
و اندوهی فراوان در دو چشمانم
از آن پیکار خونآلود میآیم
نمیپرسی ز احوال من شیدا و میترسم
ز من بگریزی و من بی خبر مانم
از این تردید میترسم
دوباره میکنم بر تن ردای عشق و میجنگم
همان نابخردان عاری از احساس اما
میکشندم اینک و
من بی تو میمیرم
مثل پرندهای که پر نداره
دلم میون سینه بیقراره
مثل همیشه گم شدی دوباره
کاش یه نفر از تو خبر بیاره
اون که دلُ به غم رسوند تو بودی
اون که غرورمُ شکوند تو بودی
وقتی شکستم تو دیگه نبودی
شعر جدایی داشتی میسرودی
دلم شکسته و غمینه بی تو
چه چاره زندگی همینه بی تو
غصه همیشه در کمینه بی تو
دنیا که بیکار نمیشینه بی تو
کاش بدونی بی تو چه حالی دارم
چه آرزوهای محالی دارم
بی تو دلم یه عالمه گرفته
دلم نه از تو از همه گرفته
(اسفند 82)
شبی بود از شبای سرد پاییزی
شبی که برف میبارید
من آن شب در میان برفها بودم
من و یک آدم برفی
شبیه من ولی بیهوش
دو ابرو، چشم، بینی، گوش
دهانی بسته و خاموش
دو دست یخ زده از شدت سرما
دو پا در برف پابرجا
من آن شب در میان برفها بودم
من و آن آدم برفی
تو هم بودی همانجا، دورتر از ما
میان برفها آواز میخواندی
مرا دیدی و خندیدی
به من یا آدم برفی، نمیدانم
تو خندیدی، زمین خندید، حتی آسمان خندید
ولی آن آدم برفی
به جای خنده از روی خجالت آب میگردید
شبی بود آن شب پاییزی برفی
شبی که آسمان از فرط خوشحالی
به روی خاک تشنه برف میپاشید.